اشعار نشریه بیداری
2018-06-28
يار گفت از ما بکن قطع نظر گفتم به چشم
گفت قطعأ هم مبين سوي دگر، گفتم بهچشم
گفت يار از غير ما پوشان نظر گفتم بهچشم
وانگهي دزيده در ما مينگري گفتم بهچشم
گفت با ما دوستي ميکن بدل گفتم به جان
گفت راه عشق ما ميرود به سر گفتم بهچشم
گفت با چشمت بگو تا در ميان مردمان
سوي ما هرگز نيندازد نظر گفتم بهچشم
گفت اگر با ما سخن داري به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهي غبار فتنه بنشيند ز راه
بر فشان آبي به خاک رهگذر گفتم بهچشم
گفت اگر خواهد دلت زين لعل ميگون خندهاي
گريهها ميکن به صد خون جگر گفتم بهچشم
گفت جان من کجا لايق بود گفتم به دل
گفت ميخواهم جز اين جاي دگر وگفتم بهچشم
گفت اگر گردي شبي از روي ماه من جدا
تا سحرگاهان ستاره ميشمر گفتم بهچشم
گفت اگر دارد هلالي چشم گريانت غبار
کحل بينايي بکن زين خاک در، گفتم بهچشم