English دری پشتو

مجله ها

ماهانامه رنا

سایه تاریک زنده گی ام

content
2018-08-05

من زنام، خورشيد خانهيي که عمرم ميگذرد. من زنام، بلبل خموشي که آوازش نغمهاي جهان شده است و سکوت شبي که ناله در دل دارد. من زنام، لبخند پر از اميد خانوادهام، صداي گم گشتهاي جامعهام و آهنگ غمگين وطنم. من زنام...!

ميگويند من نيمهاي از پيکر جامعهام و چراغ روشنايي خانواده، ولي اين شمع روشنايي چرا بايد سختترين مشکل زندگي را تجربه کند؟ چرا بايد عميقترين رنج را در همه عمر بگذراند؟ ميداني آن رنج چيست؟ رنجي که ميگويم جز معتاد بودنم نيست. دردي که بر زبان دارم جز اعتياد نيست. مشکلي که اين روزها بسياري چون من با آن دست و گريبان اند، مثالاش سگرت است، افيوني که بيشتر از همه ما را گرفتار خود کرده است، اما آيا ميداني زناني چون من چرا به چنين عملي دست ميزنند؟

من خورشيد آسمان تاريک سرزميني هستم که گه گاهي پشت ابرهاي تيرهي آسمان ميرود و از چشمها پنهان دور، اينجا هرکه خيال خود را دارد، کسي ميگويد: "باران ميبارد" و کسي ميگويد: "سردي هواست" ولي نميدانند که سردترين طوفان روشنايي ديدهگانم را گم کرده و پردههاي تاريک چشمانم را فرو آورده است، حال باران اشکهايم جاري ميشود و آن هر قطره آن فرياد از خشونت دارد. چرا اين همه خشونت؟ اين سزاي من است يا تقدير!

شايد اگر دانشي ميآموختم و گوشهي از علم را ياد ميگرفتم اکنون اينگونه نبود، شايد اگر خود را ميشناختم، از حقوقام بيخبر نبودم و شناختي از جامعه ميداشتم اين روزها بر سرم نميآمد. گويا اضطراب مرا پيچيده است، گويا آنقدر غرق مشکلاتم هستم که روانم افسرده است، هر روز را به اين تفکر ميگذرانم که در هر رقابت ناکامي در پيش دارم، فکر ميکنم همه از من قويتر است، شايد من پولي براي مصرف ندارم، شايد نزديکانم از من دور است، شايد تجربههاي تلخي در زندگي داشتم. اين همه فريادي از بيمار شدنم بود حالا که ميخواهم کتاب زندگي را صفحهي تازهي بخشم چرا موانعي سد راه خود ميبينم؛ گاه مکاني براي تداوي معتاداني همانند من نيست، گاه داروي براي درمان، اين همه که هيچ؛ چگونه از نگاه مردم شکوه کنم که ندانم، حتي اطرافيانم را دورتر از خود ميبينم، اينها همه رنجي است که نميگذارد لحظهاي لبخند بر لبانم ظاهر شود و از خطاهايم دور باشم، اينجاست که با خود ميگويم: ترا اينجا چه کار است؟ دنياي تو اين نيست و چون اين پرسش صدها گفتههاي ديگر، گاه با اين گفتگوهايم از خودم خسته ميشوم و اين کار مرا دوباره به همان صفحهي تاريک زندگي و اعتياد ميبرد.

نميدانم خطايم اين بود که معتاد شدم يا اينکه ميخواهم آنرا ترک کنم؟ خطايم اين بود که ميخواستم دريچهي جديد اميد را باز کنم يا تاريکي چشمانم را دور؟ بلي من معتاد بودم، اما چشم به درمان بستم که نگاههاي جامعه نگذاشت. بلي من معتاد بودم، ولي دوري نزديکان و حرفهاي اطرافيان نگذاشت. حال سختترين مشکل زندگي را تجربه ميکنم و با بزرگترين بيماري بسر ميبرم. اين همه عمر را گاه با ترس و عصبانيت و گهي با فراموشي و ضعف به فنا دادم. گاه دچار درد دندان و مشکلات پوستي و گهي با لرزش دستها گذشت. عطوفت را از دست دادم و در اخير هم گرفتار سرطان شدهام.

ميدانم که من خطا کردم، ولي تو گناه کردي؛ خطاب من تويي اي جامعه! که مرا ياري نکردي، دستم را نگرفته و از پهناي زمين بيرونم نکردي، من محتاج کمک بودم و تو ياريام نکردي، حامي من تو بودي، ليک حمايتم نکردي، حالا خود پاسخام را بده خطاي من بزرگ است يا گناه تو؟


رحیمه نعیمی

دانشگاه رنا ©